یکشنبه، آبان ۱

چرا من نمی توانم به چشمان آسمانی خیره شوم؟

شب بعد از تولدم بود که باهاش آشنا شدم.با دوستان قرار گذاشته بودیم که اون شب رو توی یه کلاب روباز تابستانی سرمست شویم و خوش بگذرونیم.بر خلاف همیشه ساده پوشیده بودم و بی قید به اطرافم نگاه می کردم.معنی نگاه های مردانه را یاد گرفته بودم و تصمیم  گرفته بودم این بار منم گستاخانه نگاهشان کنم.تازه از دست یکی از مردهای لاشی که حشرش بالا زده بود و در تمام طول رقص باهام ور میرفت نجات پیدا کرده بودم.
روبروی میزشون ایستاده بودیم و بهشون لبخند می زدیم و سریع نگاهمان را می دزدیدیم. یادم افتاد از امروز می خوام جسورتر باشم.به خیال خودم یه سال  بزرگتر شده بودم و می خواستم به خودم ثابت کنم که باید تا تهش برم.اون هم با دوستاش آمده بود و توی اون جمع قد بلندتر از بقیه بود. پلیورش رو انداخته بود روی دوشش و عینکی به چشم داشت که خیلی بهش می آمد.
نگاهم کرد و من هم زل زدم تو چشماش.خندید ،لبخند زدم.نگاهم رو چرخوندم ولی از گوشه چشم میدیدمش که هر از گاهی از لیوانش لب میگیره و به سمت ما بر میگرده. دی جِی اون شب خیلی خوب نبود ومن هم حس رقصیدن نداشتم.دوستام هم به قول خودشون دوست پسر داشتن و دنبال کسی نبودند و فقط دید می زدن. از کنار میدیدم که به سمت ما برگشته برای اینکه نگاهمان گره نخوره سرم را چرخاندم. هنوز می ترسیدم. دوستام صدام زدن که ببین با تو کار داره. با لبخند به سمتش رفتم و دست دادم. شروع کرد به حرف زدن.نفهمیدم چی می گه و ازش خواستم که انگلیسی حرف بزنه...دعوتمون کرد سر میزش ولی رد کردم و بعد از یه خوش و بش برگشتم پیش دوستام. باز همان نگاه ها ادامه داشت. کارم رو خوب بلد بودم و حس کنجکاوی طرف رو برانگیخته بودم.  منتظر حرکت بعدیش بودم تا اینکه طاقت نیاورد از دوستاش جدا شد و به سمت ما اومد.در اون شلوغی چیزی گفت که نشنیدم حدس زدم که می خواسته رفتارش رو توجیه کنه و من هم در جواب به او گفتم که این طوری بهترشد. بعد از یه گپ کوتاه پرسید که دوست دارم برقصم یا نه و من هم با خوشحالی پذیرفتم. راستش آدم ها رو از روی رقصیدنشون می تونم بشناسم. به وسط پیست رفتیم وخیلی ساده شروع کردیم به رقصیدن. آهنگ به آهنگ گرم تر شدیم. بر خلاف پسرهای دیگر که به تو پبشنهاد رقصیدن میدن نه دستم رو می گرفت نه خودش رو بهم می چسبوند. پیست هر لحظه شلوغ تر میشد و ما به ناچار به یکدیگر نزدیک تر. چشمان آبی شفافی داشت که نمی توانستم بهشون خیره بشم ،می خندیدم ولی نگاهم به اطراف بود تا اینکه دستم را گرفت و من را چرخاند. فهمید که از این حرکتش خوشم آمده و این اجازه را داره که لمسم کنه. آهسته از نوک انگشتانم دستم را گرفت و به سوی خودش کشاند
بدن من یه بدن بد قلقه. اگه از کسی خوشش بیاد حسابی بهم حال میده و اگر هم که نه روزگار من و اون طرف رو سیاه میکنه.اول  باید به بدنم گوش میدادم ببینم نظرش در مورد این چشم آبیه قد بلند چیه...انگار بدش نیومده بود چون صورت خودم رو میدیدم که لحظه به لحظه داره به صورت اون نزدیک میشه و گونه ام چسبیده به گونه اش .دستم رو می دیدم که داره دور گردنش حلقه میشه و پاهام داره آهسته آهسته همراه قدم های اون حرکت می کنه.عجیب بود...خیلی عجیب بود این مرد در رام کردن بدن من حرف نداشت.بدون اینکه بفهمم با سُر دادن کف دستش روی بازوی من بدنم را گرم می کرد و بیش از قبل به خودش می چسباند.هیچ احساس بدی نداشتم ولی خوشم هم نمی آمد. نه لذت و نه انزجار.خودم رو در اختیارش سپرده بودم و داشتم به مغزم استراحت می دادم. بعد از یه ساعت پیش دوستانمون برگشتیم
اون  شب تنها به رد و بدل کردن شماره تلفن گذشت.تاکید کرد که فردا حتما با من تماس خواهد گرفت. نزدیکی های شب بود که پیامی دریافت کردم:"سلام، رقص خوبی بود . امیدوارم که باز هم رو ببینیم
قرار بعدی به صرف نوشیدنی در یکی از کافه های معروف وسط شهر بود. برعکس من که کلی تیپ زده بودم انگار از سر کار می آمد ساده و خسته.حرف می زدیم تا بیشتر آشنا بشیم.در یک چشم بهم زدن مهمترین اتفاقات زندگی اش رو واسم تعریف کرد. از دوست دختر قبلیش یه دختر سه ساله داشت که هر روز بهش سر میزد.تا دیر وقت بیرون بودیم. قدم می زدیم و از کافه ای به کافه ای دیگر می رفتیم. مست بودیم و گرم نگاه یکدیگر.
به رسم خداحافظی در ماشین بغلش کردم،فهمیدم که منتظر است ببوسمش.از زیر بوسیدن در رفتم و بحثی پیش کشیدم. بیست دقیقه دیگر گذشت. می دانستم که ناچارم، باید ببوسمش...همیشه همین طور است اولش سخته ولی وقتی لب ها گره بخوره دیگه این تو نیستی که تصمیم می گیری. بدن من کنجکاوانه لبم را به سمت صورتش می کشاند.بوسیدیم ولی کوتاه. نه هیچ طعمی نه هیچ حرارتی درست مانند دست دادن دو نفر یا روبوسی معمولی. سریع پیاده شدم و بدون اینکه برگردم پشت سرم را نگاه کنم وارد خانه شدم.در سکوت خوابیدم

پنجشنبه، مهر ۲۸

رنگ روز شما چیست؟

حال آدم ها هر روز یه رنگی داره.یه روز آبیه که آرامش دارن و دنبال بحث و جدل نیستن.یه روز خط خطی و راه راهه که خدا اون روز رو به خیر بگذرونه. یه روز قرمز و آتیشیه که حشرشون زده بالا و اوووم ! رنگ روزهرکس بستگی به متابولیسم بدن، خواب شب قبل، گرمای آفتاب صبح یا انرژی در حال جریان اطرافش داره
 اگه کنار شما یه خانم زیبا روی/مرد خوش هیکل خوابیده باشه صبح خیلی تازه و سر حال از خواب بیدار میشین تا اینکه پهلوی یه مرد پشمالو/زن شلخته که زیر بغلش بو میده دراز کشیده باشین. یا حتی روزهایی که آفتابیه خیلی شادترید تا روزی که هوا ابری و سرده. گرچه به تدریج می توانین خودتون حال و روزتون و رنگش رو عوض کنید. با یه تلفن یا خواندن یه پیام محبت آمیز. گوش دادن به یه موسیقی خوب یا دیدن یه عکس گرم یا حتی مجسم کردن خاطره خوش
همه این ها رو گفتم تا بدونید که ما همه  مثل همیم. نه همیشه سرمست و نه همیشه غم زده ایم. ولی می تونیم روزهای دلگیرمون رو واسه چند لحظه هم که شده رنگ و بوی شادی ببخشیم. باور کنید که این کار اول از همه به خودمون کمک می کنه تا به بقیه
بیایید یاد بگیریم که این ماییم که داریم نفس می کشیم و به هر دم و بازدم مون احترام بذاریم. لذت ببیرم و به دیگران هم یاد بدیم که لذت ببرن. این تنها و آخرین فرصت زندگی کردنمونه و بیایید هر لحظه اش را از آنِ خود کنیم
من تلاش کردم اینگونه بزیم. خودم و تنها خودم مسوول همه اتفاق های خوب و بد زندگی ام بوده ام. و آنچه شما در این وبلاگ خواهید خواند بازتاب همین روش زندگی ست

دوشنبه، مهر ۲۵

آغاز یک سفر

من یک مهاجرم،نه یک فراری. ولی این دو تا هیچ فرقی با هم ندارن.هر دو از میهنشون به قصد زندگی بهتر کوچ کردن. مهم اینه که الان هر دو به یک اندازه غریبن.
در کشوری که من هستم به دلیل موقعیت جغرافیایی مملو از مهاجران و پناهندگانی است که سرگردان و بلاتکلیف هستند.سیاه ها،عرب ها،چینی ها و هندی ها و ایرانی ها.
خوشبختانه بیشترایرانی های مقیم اینجا یا مشغول تحصیلن و یا سرگرم کار. تعدادشون هم کم نیست،حداقل در این شهری که من هستم بیشتر از 50 نفرشون رو می شناسم و این تعداد خیلی کمتر از آمار واقعی ایرانی های مقیم این شهره
من یک مهاجرم،به انتخاب خودم.
سرزمینم را دوست دارم،شهرم،خانه ام،مردمم. ولی دولتم را نه.
در پاسخ پرسش آدمیزاد که می پرسید از کسی تنفر دارم یا نه گفتم:"از هیچ کس و هیچ چیز جز دولتم"
سیاسی نیستم،سیاست را نمی فهمم،فلسفه و حقوق را نمی دانم ولی ایمان دارم که از دولتم متنفرم.
من مهاجر تلخی هستم که تلخی ام را مدیون این دولتم.