پنجشنبه، آذر ۳

کینه‌ای به پهنای یک سال

یه سال گذشت، گاهی هنوز همان کینه به سراغم می‌آید. اون روز هم پنجشنبه‌ بود .می‌دونستم دیگه نمی‌خواهم‌ش.بهش نگاه کردم،خواب بود،نمی‌شناختمش، واسم ناشناس بود.
ساعت سه بامداد از صدای پچ‌پچ توی هال بیدار شدم.یکی مرتب می‌گفت بزن! بزن!تورو خدا من رو بزن! بقیه بهش می‌گفتن:هیس!هیچی نگو!! حالت خوب نیس..
ابتدا فکر کردم که شاید یکی از دوستاشه که از بس مشروب خورده حالش بد شده و اون رو آورده خونه تا حالش بهتر شه و مراقبش باشه.صبر کردم... یه مرد ناآشنا اومد در اتاق خواب رو بست...نگران شدم،صدای فری رو شناختم.مرتب می‌گفت:هیس!آروم باش!
سرشب باهم تو ماشین بودیم.داشتیم می‌رفتیم خواهرش رو برسونیم. تلفنش زنگ خورد. فری دعوتش کرد که یازده به بعد دور هم جمع شن. گفتم نمیام،خودت برو. هم خسته بودم،هم می‌دونستم بدون من راحت‌تره. یادم نمیاد که با من اومد خونه یا یک‌سره رفت. دیرزمانی بود که تنهایی خانه را دوست نداشتم، با او نیز. کتاب خوندم و تلاش کردم بخوابم. هر لحظه نگران بودم که مست بیاد و به آوار من بیفته. بیزار بودم ازین سکس. گاهی خود را به خواب می‌زدم یا تنها او را ارضا می‌کردم تا آروم بگیره.
بزن! فری تورو خدا من رو بزن!
بلند شدم و توی تخت نشستم. بیشتر گوش دادم، نه ،دیگر تاب نداشتم. چیزی پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم. وااای! خدای من! خودش بود. او بود که هراسان داد میزد. فری دهانش رو گرفته بود که صدای فریادش بیش ازین بلند نشه. یه نفر دیگه هم آنجا بود که بعد از ده سال می‌دیدمش. علی!
چشماش گرد شده بود، رگهایش قرمز. علی نیز دستانش را گرفته بود تا خودش رو نزنه. علی سلام کرد و فری گفت چیزیش نیس، زیاد مشروب خورده.
مدتی بود که خواب نداشت،هراسان بیدار می‌شد.مرتب دلشوره داشت و نگران بود. همیشه احساس دلهره از دست دادن چیزی را داشت. با من در میون گذاشت، به پیشنهاد من و خانواده‌اش پیش یک روانپزشک رفت و داروی آرامبخش گرفت. پیاپی نمی‌خورد و من هم دیگه خسته شده بودم بس که گوشزد کرده بودم. آخرین باری که مشروب خورده بود سردرد بدی گرفته بود. بهش گفته بودم که ممکنه دارو و مشروب با هم ناسازگار باشند ولی گوش نمی‌داد. فری می‌دانست که قرص‌های آرامش‌بخش می‎‌خوره.  به فری سپرده بودم که زمانی که باهم هستند جلوی مشروب خوردنش را بگیره.
 فری گفت جلوتر نیا. نمی‌خوام ببینه تورو،ممکنه بدتر شه. پاهام قفل شد. توی چشای فری نگاه کردم. خشمی از درون فشارم می‌داد، به زور گفتم: فری تو می‌دونستی نباید مشروب بخوره..فری من به تو گفته بودم. تو می‌دونستی...
نمی‌توانستم حرکت کنم. سرم داغ کرده بود و تنم یخ. او همچنان فریاد می‌کشید بزن منو! میگم بزن! فری تو رو جون مادرت بزن! بزن تو گوشم! بعد روشو می‌کرد سمت علی و می‌گفت: علی تو بزن! نوکرتم بزن! یهو داد می‌زد: بهت میگم بزن دیگه! دِ یالا بزن!
فری یواش میزد تو صورتش میگفت بیا ! زدم،خوبه؟ 
تلاش می‌کرد دستاش رو آزاد کنه. تا یه آن رهاش می‌کردن خودش رو می‌کوبید به مبل و می‌زد تو سر خودش.
تاب نیاوردم و به فری گفتم لختش کنین ببرینش زیر دوش آب سرد. به سختی لباس‌هاشو در آوردن. هردو زورشان زیاد بود ولی نمی‌تونستن بلندش کنن. فری هم لخت شد و به من گفت برو تو اتاق. رفتم ودر رو بستم. همون‌جا نشستم پشت در. نترسیده بودم، برآشفته بودم. یکباره صدای زمین خوردن یکی از داخل حمام بلند شد. نمی‌خواستم بفهمم چه شده، همچنان نشستم. ذهنم خالی و خالی‌تر میشد. صدای بهم خوردن درهای کابینت، پر کردن لیوان از یخ، گفتگوها ، حتی صدای برهم ‌خوردن دندان‌هایش از شدت سرما را می‌شنیدم ولی توان بلند شدن نداشتم.
علی پشت‌سر هم قربون صدقه‌اش می‌رفت و می‌گفت: داداش جون من یواش‌تر! نکن! ببین داره ازت خون میاد! صدای فری بود که بهش فحش میداد: پدرسگ! ببین چه بلایی سر خودت آوردی؟ لبت چاک خورده داره خون میاد.
پس خودش بود که زمین خورده بود. بلند شدم. به سختی نفس می‌کشیدم. در رو باز کردم. همه جا کم‎وبیش خیس و خونی بود. فری یه کیسه یخ دستش بود وتلاش می‌کرد روی بخشی از صورتش بگذاره. رفتم جعبه باندها را برداشتم و به سمتش رفتم. به چشمانش خیره شدم. برآمده بود و داشت از کاسه بیرون میزد. مدام سرش رو تکون می‌داد. لب‌هاش سفید شده بود. چشمش به من که افتاد از حرکت ایستاد. هیچ حسی نداشتم، مانند دختری که یخ تو چشمش فرو رفته بود و مهرورزی فراموشش شده بود نگاهش می‌کردم. فری همچنان فحش می‌داد و صورتش رو تمیز می‌کرد. هیچ نگفت، یا بهتره بگم نمی‌شنیدم که چی می‌گه. 
فری گفت اینجوری نمیشه، باید ببریمش اتفاقات یه سِرُم بزنن،حالش بهتر میشه. چیزی نداشتم بگم. واسه من دیگه فرقی نداشت. رفتم و کلاه ولباس واسش آوردم. فری هم لباسش رو پوشید و گفت تو بگیر بخواب. کشان‌کشان بردنش. پیش از رفتن برگشت و نگاهی به من انداخت. 
موبایلش جا موند. به سراغش رفتم. ناخواسته رمزش را برداشته بود. پاسخ‌ها، پیام‌ها. می‌خواندم و او در جلوی چشمام رنگ می‌باخت. تا اینکه یکجا ناپدید شد. به اتاق برگشتم. به تخت نگاهی کردم و لبه‌ی آن نشستم.
در رو باز کردن و تن بی‌جانش را روی کاناپه رها کردن. تنها سخنی که گفتم این بود: برید! از اینجا برید! فری برو!
بیرونشون که کردم دیدم سرش رو سمت من چرخونده و نگام می‌کنه. بهش گفتم برو رو تخت بگیر بخواب. خواست بلند بشه که نتونس.کمکش کردم . زمانیکه دیدم می‌تونه راه بره ولش کردم.مانند همیشه، آب خورد و رفت سمت اتاق‌خواب. خوابید روی تخت. نشستم کنارش. به صدای نفس‌هاش گوش دادم. هنگامی‌که آرام شد و صدای نفس‌هاش مرتب شد، از اتاق زدم بیرون. موبایلش رو هم با خودم بردم تو اتاق مهمان. ساعت پنج و نیم صبح بود. تلاش کردم بخوابم. پس ازسه ساعت صدای پایش رو شنیدم که توی خونه راه می‌رفت. حدس زدم که به دنبال من می‌گرده.
بارها دیده‌ بودم زمانی که بیش از حد مشروب می‌خورد، فردای آن روز چیزی به یاد نداشت. بارها ازم می‌پرسید که چی گفته یا چه کار کرده. بارها کارهایی کرده بود که پس از اینکه برایش بازگو می‌کردم شرمسار میشد. 
در اتاق رو باز کرد،خیالش راحت شد که من هستم.باز راه رفت. گمانم از دیدن آشفتگی‌های خونه و لکه‌های خون وحشت کرده بود، چیزی به یاد نداشت. به درون اتاق آمد و کنار تخت زانو زد. چشمم به بخیه چانه‌اش افتاد.
پرسید چی شده؟ چرا خونه اینجوریه. گفتم خسته‌ام، بذار بخوابم. دیشب اصلن حالت خوب نبود.
لخت بود. چشمش به موبایلش افتاد که بالای سر من بود. لرزید. گفت: چرا اینجا خوابیدی؟ گفتم ساکت باش. بعدن حرف می‎‌زنیم. تو دیشب داشتی می‍مُردی. دهانش را باز کرد چیزی بگوید. انگشت اشاره‌ام را روی لبانم گذاشتم که هیس! خودش را کنار من جا کرد. در خودش مچاله شد و خوابید. خسته‌تر از آن بودم که بگویم اینجا نخواب. ساعتی دیگر به نفس کشیدن‌هایش گوش دادم. آرام بلند شدم. بیرون رفتم. روی مبل نشستم. به جایی که دیشب افتاده بود خیره شدم. نگاهی به دورتادور خانه انداختم. ساعت نه ونیم صبح بود. چهارزانو روی مبل خشکم زد. تنها یه فکر تو سرم می‌چرخید. دیگر به این زندگی هیچ دلبستگی نداشتم. لباس پوشیدم و شال به سر کردم. برای آخرین بار نگاهی به اتاق انداختم. نوشتم: قصه تمام شد. کاغذ رو روی پیشخوان گذاشتم.
می‌دونستم دیگه نمی‌خواهم‌ش.بهش نگاه کردم،خواب بود،نمی‌شناختمش، واسم ناشناس بود. در رو بستم و خانه‌ام را ترک کردم.
یه سال گذشت، گاهی هنوز همان کینه به سراغم می‌آید. اون روز هم پنجشنبه‌ بود و امروز بعد از یک سال توانستم بند به بند بنویسم.



یکشنبه، آبان ۲۲

نیاز

از بچگی همیشه با نیازهام مشکل داشتم.هیچگاه به درستی نفهمیدم کِی گرسنه‌ام! کِی وقت خوابه! خوبه که پوشاک بدست مادر و کاشانه بدست پدر گرامی فراهم شده بود وگرنه ...!! سال‌ها به‌درازا کشید تا فهمیدم که بی‌حالی ناشی از گرسنگی‌ست و چرند‌گویی از نشانه های کم‌خوابی. فیلم "نیاز" داوودنژاد آغاز آشنایی من با نیازهایی بود که ازشون بی‌خبربودم. مثل نیاز به یک دوست، به کار، به پول.
درست نمی‌دونم به خاطر تربیت مادرم بود یا چیز دیگر که به‌هیچ‌وجه نیاز به دوست داشتن یا دوست داشته شدن رو حس نکردم.هیچ دوست خودمانی نداشتم. ولی شگفت از پسران بیزار بودم. بیشتر درتلاش آزارشون بودم تا بدست آوردن دلهایشان.
یادم نمی‌آید که مهمانی دخترانه‌ای رفته باشم یا بدون اجازه مادرم از خونه بیرون رفته باشم. آن زمان پنداشت‌های من در زمینه سکس به دیدن فیلم‌ها بسنده می‌کرد. در حسرت یک بوسه و لمس یک تن بودم. یادم نیست از چه سنی حس کردم از درون گرم  می‌شوم و نمی‌توانم از صحنه چشم بردارم. خیال‌پردازی می‌کردم و فردا برای همکلاسی‌هام تعریف می‌کردم.دوران راهنمایی بود که یه   روز مربی پرورشی صدایم زد که همراه بچه‌ها به استادیوم نروم،"بمون به من کمک کن." {من و کمک!!! کم و بیش در هیچکدام از مناسبت‌های همگانی آن دوران شرکت نمی‌کردم.} به اتاق فراخوانده شدم تا دستور نشستن داده شد. خودش نیز به‌گونه‌ای نشست که پشت‌ش به من باشد.سرش را پایین انداخت و پرسید:" تو برای ساره چه چیزی تعریف می‌کنی؟" {ساره اسم همان دختری بود که از خیال‌پردازی‌های شبانه‌ام برایش تعریف می‌کردم} در ادامه گفت که ساره همه چیز را برایش تعریف کرده و شروع کرد به بازجویی از من : " پدر و مادرت با هم زندگی می‌کنند؟".-.-.-بله خانم!
در خانه شما مهمانی شبانه برگزار می‌شود؟ .-.-.-نه خانم!
 در خانه ویدیو دارید؟.-.-.-نه خانم!
با کسی رابطه داری؟.-.-.-نخیر خانم!
در فامیلتان پسر دارید؟.-.-.- بله ، ولی در شهر دیگری هستند. سالی یکبار می‌آیند.
پس این کیست که درباره‌اش با ساره صحبت می کنی؟ باهاش هم خوابیدی؟.-.-.-هیچکس خانم. همش خیاله.از خودم درمیارم.
خیال نیست، باید یه جا دیده باشی؟ تعریف کن ببینم چیا گفتی بهش؟ از سیر تا پیاز...؟
خانم به خدا ما اصن ویدیو نداریم. اگر خونه مادربزرگ یا خان عمومون بریم اونجا فیلم می‌گذارن ما هم همراه مامانمون می‌شینیم نگاه می‌کنیم.همه می‌دونن به خدا. مامان هم می‌دونه....

بدین سان بود که نخستین اعتراف(به زبان‌آوری)های من در برابر یک بازپرس با تمام ریزگی‌ها شکل گرفت و همان‌جا بود که پی بردم در برابر بازجویی ناتوانم و بی‌درنگ همه چیز را لو خواهم داد.ماجراها را یکی پس از دیگری شرح می‌دادم.اتاق ساکت بود و مربی موبه‌مو گوش می‌داد.فکر کنم که برخی صحنه‌ها را عوض کردم، شاید با آب‌وتاب‌تر تعریف می‌کردم.(گمانم خوشش آمده بود) دیگر با ساره دوستی نکردم و هیچ حرفی بهم نزدیم. نه سلامی، نه لبخندی. ازش نپرسیدم چرا؟  هرچه بود گذشت تا یه روز که مادرم را در مدرسه دیدم.رنگم پرید.خانم مربی پرورشی با مادرم در دفتر مدرسه حرف می‌زدند. پیشاپیش تنبیه رابه جان خریده بودم.بر خلاف آنچه می‌پنداشتم مادرم چیزی به روی خودش نیاورد. 
بزرگ و بزرگ‌تر شدم.. بوسیدن آموختم و لوندی پیشه کردم ولی همچنان چیزی درون من نهیب می‌زد که دختر بمان! پیشتر نرو،تا همین‌جا کافی‌ست...نه! دست نزن!
ولی زودگذر بود. نیاز به سکس در من شعله‌ می‌گرفت و تنم هر بار داغ‌تر می‌شد. نیاز به سُر خوردن یه دست توی برجستگی‌های تنت، نیاز حس خیسی یه لب پشت گردنت، نیاز شنیدن زمزمه‌های اون وقتی که چشماش به دهنت دوخته شده، نیاز گره خوردن و به هم پیچیدن و خندیدن، نیاز زندگی برای داغی نفسش میان گودی سینه‌هات، زندگی برای برق چشماش وقتی که سرمستی تو رو می‌بینه، زندگی برای نیازهای اون و خودت.
به مرز سی نزدیک می‌شوم و دیگر می‌دانم که نیاز چیست. چندی‌ست که خودم از پس نیازهای خودم بر‌می‌آیم ولی چندان دلچسب نیست. به تنبلی عادت کرده بودم.

سه‌شنبه، آبان ۱۷

شازده کوچولوی من

  دیدم چراغش روشنه. در دنیای راستین نشونه اینه که هنوز بیداره، در دنیای مجازی چی؟ هیچی.میشه حدس زد و نه بیشتر. 
نوشتم: "سلام، خوبی؟ هستی؟" چشم به راه نبودم که جواب بده. بی خیال شدم و سرگرم وبگردی .
  پس از چند دقیقه
" نمی دونم چرا منتظرت بودم." {نمی دونی چرا؟ باز هم اون غرور تخمی نذاشت که بنویسی؟ دست کم حالم را می پرسیدی.} خندیدم و با خل گری های معروفم ادامه دادم .
پرسیدم: "کجایی؟ در چه حالی؟" 
شازده: " دلم تنگه"  {نه تو رو خدا شروع نکن! تازه دارم فراموشت می کنم} جا خوردم و فوری خودم رو زدم به نفهمی. به اینکه بابا جون همه دلشون تنگه و این دنیا واسه دل تنگیه و ...
 داشتم زر می زدم که چینی ها همه جا رو گرفتن که نوشت: " دختر خسته شدم ازین زندگی، دلم می خواد برگردم"
باز من رفتم بست نشستم سر کوچه و هی بافتم.
" کجا حالا؟ بودیم در خدمتتون؟ نگو جا زدی که ناراحت میشن!"
شازده: " برگردم ازین دنیا، دلم خیلی پره"
"بابا بی خیال! مگه کشکه؟ همه دارن پزت رو می دن"
ساکت شد. حالش خرابتر از اونی بود که فکر می کردم.
"خسته شدم از خودم و ازین زندگی. دلم واسه یه ثانیه بودن با تو تنگ شده. وقتی زندگی ام رو مرور می کنم حسرت می خورم. قبول دارم که آدم ضعیفی هستم. خودم می دونم. ولی نمی تونم خودم رو عوض کنم. حس خوبی ندارم"{حالا این حرفا رو می زنی؟}
هیچگاه یاد نگرفت از زندگی اش لذت ببره. همیشه درگیری ما در این زمینه به اوج می‌رسید.
حس کردم که نیاز به دلداری داره و شاید من چیزی گفتم که باز یادم نیست.
"‫نباید یه سری حرف ها می‌زدم‬ ،ولی عصبانی بودم و زدم. گذشته رو ول کن "
" من خیلی وقته که مُردم. از وقتی که تو رو از دست دادم."{راستش یادم نمیاد توی اون مدت زیاد زندگی کرده باشی که اکنون دم از مردن می زنی}
دیگه جدی شدم
" من تصمیم گرفتم که مسیر و دیدگاهم رو عوض کنم"
" تو من رو هم عوض کردی"
"شرمنده ام"
" نمی خوام بگی شرمنده ام. از خودم شرمنده ام که نتونستم تو رو نگه دارم.کسی رو که خیلی دوستش داشتم از خودم راضی نگه دارم.هیچوقت خودم رو نمی بخشم قدرِ تو رو ندونستم "  { مگه من اسبم که من رو نگه داری؟ مگه خمیردندان داروگر بودی که ازت راضی باشم. تنها واسه قدر ندونستن خودت رو نمی بخشی؟}
فکر کردم مسته و نخستین بار بود که دیدم میگه کاش منم مثله تو زندگی به تخمم هم نبود.
"این رو خوب اومدی!! :ی"
" نه! من این رو خوب نیومدم. تو خوب رفتی" { نکنه می خواستی همین جور کنارت بشینم و ادای زنای وفادار رو واست بازی کنم؟}
"نمی دونم خوب رفتم یا نه. ولی باید می رفتم"
"باید؟"
"‫بعضی وقتها هست‬ که یه چیزی صدات می زنه‬. خیلی وقت بود من رو صدا میزد. یه وقتی که فهمیدم ترسیدم‬،به حرفش گوش ندادم. ‫تا اون شب که داشت داد می زد تو گوشم‬  و ‫فرداش تصمیم رو گرفتم . اووم! همین"
"هر چی که بود صداش از من بلندتر بود. متاسفم. صدای من باید خیلی چیزها رو بهت می‌گفت ولی نگفت. متاسفم برای خودم که زندگی‌ام رو از دست دادم با سهل انگاری‌هام." {خیلی چیزها هم گفتی که نباید می‌گفتی. هنوز زوده شازده جون. هنوز نفهمیدی عزیزم که چی از دست دادی. نه فقط من،تو پشتیبانت رو از دست دادی}
یخ  شدم.خشکم زده بود.خدا خدا می‌کردم که بیش ازین ادامه نده. نمی‌خواستم بشنوم. یازده ماهه که ساکت بودم و روی همه چیز و همه کس یه پارچه سفید کشیده بودم.نمی خواستم ببینمشون.
 تنها کارمند یه شرکت چینی فکسنی شکستنی توی یه شهر ناآشنا بود!خوب؟ که چی؟ هرچی باشه تو خاک ایران بود. تلاش کردم نشون بدم که من هم همچین حال خوشی ندارم. گفتم تازه دارم خودم رو از زیر خروارها خاک بیگانه می‌کشم بیرون. من هم گاهی گریه می‌کنم و سرم رو بالا می‌گیرم و فریاد سر می‌دم.برایش از دست و پا چلفتگی های روزمره‌ام گفتم، از سرو کله زدن با هم‌اتاقیم و بددهن شدنم. گفتم که اگه بخواد چس‌ناله سر کنه جفت‌پا میرم تو تخماش.سودی داشت یا نه،نمی‌دانم ولی بهتر شد.
هنوز ته دلم سیاه بود. من گناهکارتر بودم از او. من سنگدل‌تر بودم از او ولی دست‌کم حرمت می‌دانستم.
"من قید همه چیز و همه کسم رو زدم. هنوز سرو سامان نگرفتم ولی نمی‌خوام برگردم. آره من دختر بلندپروازیم و تنها پاسخ‌گوی زندگی‌ام هستم.با تمام دشواری ها می‌سازمش. از تو هم می‌خوام که با خودت روراست باشی و تنها واسه خودت زندگی کنی."
نتوانستم تاب بیارم و بهش گفتم که هنوز واسم عزیزه و خرده‌ای از احساس من نسبت بهش عوض نشده.
"دیگه نه عصبی هستم نه دلگیر و نه بیزار. تو هم خوب باش. "
فهمید که دارم می‌پیچونم و سودی نداره که دنبالش رو بگیره و بیهوده کشِش بده.
"تو هم مواظب خودت باش"
باز این من بودم که بوسیدمش و هم او بود که با دیرکرد جواب بوسه را نوشت.



یکشنبه، آبان ۱۵

آدمیزاد و من - قسمت دوم

آدمیزاد و من
تا اینکه یه شب دیگه باز دور هم جمع شدیم. تولد دوستی بود که کمتر دیده بودمش. بساط رقصیدن برپا بود و من هم شهره آفاق. می‌رقصیدم و نگاه سنگینش را حس می‌کردم. باز نمی‌توانستم درون چشمانش خیره بشوم . نشسته بود و هر از گاهی دست می‌زد. فهمیدم که اهل رقص نیست ولی از تماشایمان لذت می‌برد. آن شب به دود کردن سیگار کنار پنجره و لم دادن روی کاناپه گذشت. سرد خداحافظی کردیم وگرم دستان یکدیگر را فشردیم.
دیری نگذشت که از سوی دوستم برای دیدن تاتری به پیشنهاد او دعوت شدم .آمد،دیدمش که در تاریکی بلند شد و خود را سینه خیز به ردیف اول رساند. صحنه و او....عجیب بود آنجا هم سنگین دست می‌زد، سنگین راه می‌رفت و سنگین می‌خندید...نقدها شروع شدند و ذهن درهم من به دنبال بهانه‌ای برای نزدیک شدن به او خالی شده بود.هیچ حرفی نداشتم؛مبادا که دوست دخترش در میان جمع باشد و من بی‌خبر. به پیشنهاد دوستان برای ادامه بحث به رستوران رفتیم. من درحال مرور کردن تاتر و تکه کلام‌های بازیگران خاموش نشسته بودم که گفتمان شروع شد، سوالی پرسید، برای اولین بار خیره شدم و درون چشمانش را دیدم،تا تهِ ته چشمانش...زلال بود. چشمان درشتی که فروغ نداشت. بی تاب شدم، به ترفندی شوخی کردم،خندید ولی به نرمی. لحظه خداحافظی با استفاده از همان شوخی به من نزدیک شد و دستم را گرفت.پله‌=ها را یکی یکی و آهسته بالا رفتیم.فهمیدم او نیز مایل است زمان را کش بدهد. خودم را رها کردم و محو لمس دستش شدم.
درون دستانش چه چیزی قایم کرده بود؟نمی‌دانم.حال عجیبی داشتم! چرا اینقدر برایم مهم بود؟ من که با ده‌ها نفر خوابیده بودم، در بغل صدها نفر خندیده بودم  و هزاران نفر را بوسیده بودم. پس این له له زدن از برای چه بود؟
از آن شب به بعد پیام‌ها شروع شد، قرارها شکل گرفت و بوسه‌ها رنگ. 
اولین بوسه کجا شکل گرفت؟