پنجشنبه، اسفند ۱۸

من و آدمیزاد - قسمت سوم

نخستین قرار دونفره من و آدمیزاد توی کافی شاپ بود.
نخستین دیدار مستقل ما دور از انجمنی که سبب شده بود، همدیگر رو پیدا کنیم و به هم دل ببندیم.
اون روز بارونی بود، مانتو نازکی پوشیده بودم و قرارمون چهارراه ولیعصر بود. خیس شده بودم و همه موهام چسبیده بود به پیشونی و از نوک دماغم هم آب می‌چکید. کمی دیر رسیدم و پوزش خواستم ولی انگار واسش مهم نبود، به رویِ خودش نگذاشت و گفت ازین طرف..! سرش رو انداخت زیر و با کوله پشتی‌ش به راه افتاد. من مات و مبهوت خیره نگاهش کردم و دنبالش رفتم. چِشَم به دستش بودم که دستم رو بگیره ولی رفته بود.
به سمت کافه های ولیعصر حرکت کردیم، به دلیل بارش باران همشون پر بودن. ازین کافه به اون کافه! همه مشابه و پر ز دود! راهروهای نمناک رو یکی پس از دیگری بالا میرفتیم و با شماری از دختر-پسرهای ژیگول روبرو می‌شدیم. نالان برمی‌گشتیم و شانس خود را در کافه ای دیگر آزمایش می‌کردیم. تا اینکه یکی از میزهای دمِ درب بیرونیِ کافه‌ای خالی بود. سرانجام نشستیم.  گرسنه بودیم. هیچی نداشت. دریغ از یه تُستِ خشک شده! به ناچار چایی با نان و پنیر سفارش دادیم.
آدمیزاد دوست داره جوری بشینه که بتونه همه جا رو با چشماش پوشش بده. چشمای روشن عسلی که گاه بیگناه ، گاه نگران و گاهی پرسشگرانه نگاهت میکنه. دنبال سخنی برای آغاز میگشتم که ناگهان پرسید:
- این دوتا به چی فکر میکنن؟
_ کدوم دوتا؟
-همین دختر و پسره دیگه؟
_ آهان ! شاید به رابطه دیشبشون.
- پس تو هم مثه من فک میکنی این دوتا باهم خوابیدن؟
_ دوست دارم اینجوری باشه.
- این دوتا چی؟ فک میکنی با هم دوست معمولیَن یا با هم رابطه دارن؟
_ کدوم؟ پیرمرده با دختره رو میگی؟
- آره.
_ من دوست دارم فک کنم که این دوتا باهم رابطه دارن و با هم میخوابن. اینجوری بیشتر خوشحالم میکنه.
نون و پنیر و گردو و سبزی با نان تازه! لقمه می‌گرفتیم و به دورُبرِ خودمون زل می‌زدیم. کم پیش می‌آمد که به چشم‌های هم خیره شویم.
- تو از خوابیدن دو نفر خوشحال میشی.
_ من از خوابیدن هر دو موجود زنده با هم خوشحال میشم. از لذت بردن هر کس در هر شرایطی انرژی میگیرم.
چقدر آسوده می‌پرسید و من چه بی‌پروا پاسخ می‌دادم.
- به نظرت این دوتا تو ذهنشون چی میگذره؟
_ این دوتا بغل دستیا رو میگی؟
- آره1 همین دوتا.
_ دختره خیلی رسمی نشسته. انگار تازه باهم آشنا شدن. پسره هم چشمش به بقیه س. بعید میدونم که با هم دوست صمیمی باشن. یا تازه آشنا شدن و باهم رودر بایستی دارن یا قهرن اومدن باهم حرف بزنن ولی فک نمی‌کنم با هم بودن چون دختره اصن باهاش راحت نیس.
کمی خودش رو تو صندلی جابه‌جا کرد و دستاش رو مشت شده روی هم سوار کرد و چونه‌ش رو گذاشت روش.
- اون خانم قرمزه رو میبینی تو اون اکیپ نشسته؟ صاحب اینجاس. هروقت میام اینجا میبینمش.
_ کدوم؟ همون که سیگار میکشه؟
با همون سرش که به دستاش تکیه داده بود پاسخ داد.
_ چه جذابه! ولی سنش بالاس. خُب؟ ازش خوشت میاد؟
- من از همه زنهای جذاب خوشم میاد.
خانم قرمزپوش بلند شد و به سمت میز جلوتر رفت تا باهاشون خوش و بش کنه. باسنش رو به عقب داد و خم شد تا سیگار روی لب پسرک رو روشن کنه.
ناخودآگاه گفتم:
_ عجب باسنی داره! میدونستی که باسن مصنوعی هم هست؟
آدمیزاد مانند کسی که برق گرفته باشدش از جاش بلند شد و پرسید:
- جدی میگی؟
_ آره!
نشست.
_ شنیدم که شورت‌هایی هست که وقتی میپوشن باسن رو برجسته‌تر و گردتر نشون میده. خیلی هم مشتری داره و زود تموم میشه.
آهسته پرسید:
- ینی می‌خوای بگی که ممکنه باسن خیلی از خانمایی که توی خیابون میبینیم تقلبی باشه؟
_ شاید. البته نمیگم همشون.
یه جوریش شد. ساکت شد. کمی درنگ کرد و پرسید:
- به نظر تو باسنِ این خانمه هم تقلبیه؟
_ نمی‌دونم .می‌تونی بری بهش دست بزنی...
مگه دیگه ول کن بود!؟ هر خانمی که رد میشد می‍‌خواست بدونه که از دید من آیا با مردِ همراهش خوابیده یا باسنش مالِ خودشه یا نه.
شب هنگام  به چشمانم خیره شد.
- آسماندخت؟
زل زدم تو چشماش.
- میشه با من بخوابی؟
_ چرا که نه!