دیسکو رفتن دل ودماغ میخواد که من برای اینجور جاها همواره سر دماغم. فراخوان یه شبنشینی توی فیسبوق از سوی یک دوست لهستانی واسم فرستاده شد. من هم که از خُدام بود با ناز و کرشمه پذیرفتم. این شد که جمعه پیش برای نخستین بار تنهایی روانه دیسکو شدم.
دیسکو داریم تا دیسکو! همانگونه که کافه داریم تا کافه. بیشتر دیسکوهایی که سرشون به تنشون میارزه مجانی نیستن. ورودی برای خانمها آزاده مگر برنامهی ویژهای تدارک دیده باشن. کسانی هم که بهای ورودی رو میپردازن نیامدن که دختر و پسرهای خام و نپخته رو دید بزنن. هدف از برگزاری چنین گردهماییها آشنایی با دافهای کارآزمودهس. دیگه خودتون بهتر واردین که این روزها پسند هرکس تنها به جنس مخالف نیست و ممکنه که از جنس همسویِ خودشم خوشش بیاد. والا!
از پیشامد روزگار جشن اون شب از سوی یکی از شبکههای رادیویی برنامهریزی شده بود و میهمان ویژهای داشت. بنا بود هنگامیکه رسیدم به دوست لهستانیم زنگ بزنم تا کارت ورود بهم بده. داشتم شماره رو میگرفتم که یک لیموزین مشکی پارک کرد و چندتا نگارهگر از درو دیوار ریختن تو و با سرنشینهاش سرگرم فلشبازی شدن. نور بود که پشتسرهم از پنجرههای مشکی ماشین میزد بیرون. دم در ورودی هم چند تن از زورمندترین مردهای عرب ایستاده بودن که یه دستشون به گوشی تو گوششون بود و دست دیگرشون جلوی کتشون رو گرفته بود. کار نگارهگرها که تمام شد ، دختران خوشقامت یکی پس از دیگری پیاده شدند. وَه! چه اندامی! چه سری! چه سینهای! عجب پایی! یه نگاه به سرتاپای اونها میانداختم و یه نگاه به خودم. مثل دختر مدرسهایها لباس پوشیده بودم.
در هر پیشهای یه سری کسان هستند که کارچاق کنن! در پیشهی این دلبرکهای بندباز هم این کسانِ کارچاقکن دست دارند و بیگمان برای سرکشی به کادر اجرایی به مکان دلخواه سر میزنن.
شگفتزده نشدم هنگامیکه دیدم چند پیرمرد سبکبال و سرخوش با چندتا از خانمهای چیرهدست درگوشی حرف میزنن و دستی به سرُ رویشان میکشن. اگرچه شوخی دستی هم میکنند و پابهپای دختران جوان میرقصن. یکی از همین پیرمردهای کارچاق کن زل زده بود به من و برایم سر و گردن میآمد. خشکم زده بود. به من دیگه چهکار داری پدر جان؟
آقای دیرباز سرراست روی یه مبل روبروی من نشسته بود و با لیوانش لاس میزد. دراین بلبشو دوسه تا بدنساز سماورشکل وارد شدند و کرشمهای ریختند. بیدرنگ سرم رو انداختم پایین تا هم خندهم رو پنهان کنم، هم چشم تو چشمشون نشم. گمان میکردم همهی مردهای دور وبرم واسم خط و نشون کشیدن. دوتا پسر ترگل ورگل که از ابتدا با هم میرقصیدن از گردونه بیرون اومدن و سرراست یکیشون اومد سمت من. نفهمیدم چی گفت ولی میشد حدس زد که خواستهاش چیه. سرم رو تکون دادم و گفتم: "نُو! نُو!"... رفت؟ چه خوب! اگه همین رخداد در کشور خودم روی میداد باید حسابی کلنجار میرفتم تا بهش بفهمونم نُو یعنی نمیخوام و خواهش میکنم دست از سر من بردارید. و من همچنان این پا و اون پا میکردم. سرانجام آقای نیکسرشت دلش رو به دریا زد و پرسید که منتظر کسی هستم. و من در کمال ناباوری گفتم که نه! چطور؟ و اینگونه بود که در میان تمام سروران حاضر در سالن بخت من به این جناب نیکسرشت با آن چشمان پارسایش دست داد. با همان زبان دست و پا شکسته بهش فهماندم که هنوز خوب نمیتوانم به زبان مادری او حرف بزنم و او نیز به زبان دست و پا شکسته انگلیسی گفت که میفهمد و ادامه بدهم. به روبرو نگریستم و دریافتم که آقای دیرباز خیره به من است. شانههایم را بالا انداختم بدین معنی که تقصیر خودت است که زودتر دست نجنباندی و به من چه دستت به من نرسید! خندیدم. او نیز خندید و با دست اشاره کرد به جای خالی بغل دستش که بیا و بشین . از ایشون پافشاری و از من رد کردن که نمیآیم. خوب آخه دلیل داشتم، یکیش این بود که چون شبیه کامبیز دیرباز بود ممکن بود که من اشتباه بگیرمش و بپرم بغلش. دیگر اینکه پاباز نشسته بود و داشت فخر میفروخت و من رو زیر و بالا میکرد که قدم چقدره و چشام چه رنگه. در آخر اینکه سزاوار نبود آقای نیکسرشت دوساعت یهلنگه پا کنارم شکیبایی کنه و من ولش کنم برم بشینم ورِ دل آقای دیرباز. بود؟
فکر کنم که آقای نیکسرشت چندان خبره نبود، چون دوستاش بهش دلگرمی میدادن و باهاش همدلی میکردن که بیشتر باهام حرف بزنه! بر آن شدیم که کمی برقصیم. چشمتون روز بد نبینه، آقای محترم نگهبان گردونه همچین چشم غرهای بهم رفت که پاهام خشک شد. نگو که آقا نگهبان هم آره! توی دلش به خودش نفرین میفرستاده که چرا اونشب سر پُسته و لام تا کام نمیتونه حرف بزنه. چه گیری کرده بودم؟
بنا به خلق و خوی درونیام به سرعت با همه گرم میگیرم و خودمونی میشم. گاهی هم بی هیچ دلیلی با برخی افراد کنار نمیآم و از همون لحظهی نخست همچو مادهشیری غرشکنان میپرم روی سرُ کلهشون.
اون شب ازون شبا بود که مرکز توجه قرار گرفته بودم و سر از پا نمیشناختم. گمان میکردم تا چند لحظهی دیگه سر من درگیر میشن و من باید بین آنها یکی را انتخاب کنم. ازسوی دیگر هیچکدامشان مرا برنمیانگیختند و تفاوتی نداشت که چه کسی برنده شود. درین خیال بودم که دوست لهستانیام به من نزدیک شد و پرسید که خوش میگذرد یا نه؟ در پایان رو به من و آقای نیکسرشت گفت که مزاحم نمیشه و من و دوستپسرم رو تنها میگذاره. اینجا بود که من خندیدم و دیدم قند توی دل آقای نیکسرشت آب شد. فرصت نشد که توجیه کنم و از روی حس بدجنسی زنانهام هیچ میلی نداشتم که رفع اتهام کنم. باز برگشتیم به همان کنج و من اینبار در ایستار دو باله استادم، کمی آزادتر.
در پاسخ به آقای نیکسرشت که مرا به نشستن فراخوانده بود، گفتم که ایستاده راحتترم، رو به من کرد و گفت:" تو دختر خیی جدیای هستی." او نیز چارهای بجز ایستادن در کنار من نداشت. بین خودمان بماند ادب این مرد مرا کشته بود. در دلم بهش خندیدم، نخستین بار بود که کسی مرا جدی نامیده بود.
رفته رفته به ساعت سهی بامداد نزدیک میشدیم. زمانیکه اگر سروران نرینهی حاضر در محفل صیدی داشتند که هیچ وگرنه باید دست میجنباندند یا بیخیال میشدند و سالن رو ترک میکردند. درین میان آقای دیرباز چندبار قلابش را در گردونه انداخت ولی هیچکدام از صیدها به دامش نیافتادند و دستانش آنچنان کش آمده بود که از پاهایش درازتر شده بود. با وقاری خاص که در آن خفیف شدنش را پنهان میکرد از روبرویم گذشت. آنقدر نزدیک که بوی دهانش را فهمیدم. تهلبخند تلخی زد و آخرین پیمانهی لیوانش را به سلامتی من نوشید و رفت. از آنجا که آقای نیکسرشت کمی به خودش امیدوار شده بود ازم پرسید که آیا کسی را درین محفل میشناسم یا نه. گفتم بجز دوست لهستانیام، خیر. دیری نگذشت که آقای دیرباز با شالُ کلاه برگشت به سالن. به من اشاره کرد که "بیا!" از من که "نمی/آم! خودت بیا!" و راستی راستی آمد. در گوشم پرسید که کجا میتواند مرا ببیند. پاسخ دادم که هیچجا. ابراز کرد که دوست دارد دوباره من را ببیند و من همچنان خنگ و سرخوش که "چرا؟" در آخر پرسید که آیا من دلم میخواهد با او دوست شوم و من که برندهی بازی بودم با فخر تمام پاسخ دادم "بههیچ وجه!!" کمی به عقب رفت. گفت باشه و مرا بوسید و رفت. همهی همنشینان نگاهشان به ما بود. به من که با او روبوسی کردم و او که دستانش را روی زمین میکشید و میرفت. ازنزدیک از دیرباز هم گیراتر بود. بهسمت آقای نیکسرشتِ خودم رفتم و بازگو کردم که آن مرد را نمیشناختم ولی گمان میکنم ایشون من را در جایی دیده بودند. چشمان پارسای نیکسرشت ریز شد و گفت که بهدلیل دلربایی من بوده و من را ستود. گرچه چرند میگفت ولی بیراه هم نبود.
دیگر وقت رفتن من نزدیک میشد. دوست لهستانیم لباسهایم را آورد. ازش سپاسگزاری کردم که شبی به یاد ماندنی را برایم رقم زده. با آقای نیکسرشت شماره و نامهایمان را رد و بدل کردیم و بوسیدیم و از در زدم بیرون. نفس عمیقی کشیدم. یادم آمد که به نگهبان پیست و دوستان نیکسرشت شبخوش نگفتم. به راهم ادامه دادم و در ایستگاه اتوبوس چشمبهراه اتوبوسهای شبانه ایستادم. ماشینی رد میشد که با دیدن من از سرعتش کم کرد. راننده چیزی گفت. باز من نشنیدم ولی احساس کردم که نیت خیری دارد و میخواهد من را بدرقه کند. تشکر کردم و گفتم همینجا خوب است. دیگر زیادی مرکز توجه بودم. کمکم داشتم به خودم شک میکردم. راننده پوزش خواست و تازه فهمیدم که نیتش همچین هم خیر نبوده. اتوبوس آمد و من سربهزیر سوار شدم. پیمان بستم که تا دم در خانه سرم را بالا نکنم و چشم در چشم کسی ندوزم. خستهتر از آن بودم که به کسی "نه!" بگویم. برای هماتاقیام بازگفتم که باید توی تاریخ بنویسن آن شبی که آسماندخت به دیسکو رفت و نرقصید.
امروز دیدم که آقای نیکسرشت با همان انگلیسی داغونش پیام گذاشته که آخر هفته چهکار میکنم؟ و من پاسخ دادم که برنامهای ندارم، شاید شهر را بگردم. او نوشت: "...."
دیسکو داریم تا دیسکو! همانگونه که کافه داریم تا کافه. بیشتر دیسکوهایی که سرشون به تنشون میارزه مجانی نیستن. ورودی برای خانمها آزاده مگر برنامهی ویژهای تدارک دیده باشن. کسانی هم که بهای ورودی رو میپردازن نیامدن که دختر و پسرهای خام و نپخته رو دید بزنن. هدف از برگزاری چنین گردهماییها آشنایی با دافهای کارآزمودهس. دیگه خودتون بهتر واردین که این روزها پسند هرکس تنها به جنس مخالف نیست و ممکنه که از جنس همسویِ خودشم خوشش بیاد. والا!
از پیشامد روزگار جشن اون شب از سوی یکی از شبکههای رادیویی برنامهریزی شده بود و میهمان ویژهای داشت. بنا بود هنگامیکه رسیدم به دوست لهستانیم زنگ بزنم تا کارت ورود بهم بده. داشتم شماره رو میگرفتم که یک لیموزین مشکی پارک کرد و چندتا نگارهگر از درو دیوار ریختن تو و با سرنشینهاش سرگرم فلشبازی شدن. نور بود که پشتسرهم از پنجرههای مشکی ماشین میزد بیرون. دم در ورودی هم چند تن از زورمندترین مردهای عرب ایستاده بودن که یه دستشون به گوشی تو گوششون بود و دست دیگرشون جلوی کتشون رو گرفته بود. کار نگارهگرها که تمام شد ، دختران خوشقامت یکی پس از دیگری پیاده شدند. وَه! چه اندامی! چه سری! چه سینهای! عجب پایی! یه نگاه به سرتاپای اونها میانداختم و یه نگاه به خودم. مثل دختر مدرسهایها لباس پوشیده بودم.
از تنهایی رقصیدن بدم میاد. با دخترها هم، بیش از چند دقیقه نمیتونم برقصم. نمیشه به پسرها پیشنهاد بدی که باهات برقصن؟
اون شب تنها آشنای من همان پسر لهستانی بود که سرگرم برگزاری جشن بود و دیگر هیچ. چه گیری کرده بودم! پالتو و شال و کلاه رو به باجه نگهداری دادم و پله ها رو یکی یکی پیمودم. سالن خلوت بود و موسیقی در حال پخش. میزها همه رزرو (!چی بگم به جاش؟) شده بود و جایی برای نشستن نبود. بهسمت بار نرفتم تا لب تر کنم آخه باید خودم، خودم را به خانه میرساندم. به گوشهی دیوار میان راهرو ورودی و سالن رقص تکیه دادم و در ایستار سه باله بُغ کردم و دست به سینه ایستادم. هرکسی منو میدید فکر میکرد که دارم نگهبانی میدم... خوب به دور و برم نگریستم و باز نگریستم. میتونستم نگاهبانهای گردونهی رقص رو از نزدیک ببینم. همه خوش برو بازو و کچل و کتُ شلوار تیره به تن.
اون شب تنها آشنای من همان پسر لهستانی بود که سرگرم برگزاری جشن بود و دیگر هیچ. چه گیری کرده بودم! پالتو و شال و کلاه رو به باجه نگهداری دادم و پله ها رو یکی یکی پیمودم. سالن خلوت بود و موسیقی در حال پخش. میزها همه رزرو (!چی بگم به جاش؟) شده بود و جایی برای نشستن نبود. بهسمت بار نرفتم تا لب تر کنم آخه باید خودم، خودم را به خانه میرساندم. به گوشهی دیوار میان راهرو ورودی و سالن رقص تکیه دادم و در ایستار سه باله بُغ کردم و دست به سینه ایستادم. هرکسی منو میدید فکر میکرد که دارم نگهبانی میدم... خوب به دور و برم نگریستم و باز نگریستم. میتونستم نگاهبانهای گردونهی رقص رو از نزدیک ببینم. همه خوش برو بازو و کچل و کتُ شلوار تیره به تن.
در این گوشه دنیا کچلی نه تنها بد نیست که دلفریبتر هم هست. دیرزمانی نیست که پی بردم فتیش کچلی دارم. همچین سرخوش میشم میبینمشون که نگو!
یکیشون بود که چشمم رو گرفته بود. از لابلای گروهها و کسانی که در رفتُ آمد بودند بهدنبالش میگشتم. گمان میکنم او هم منو زیر چشمی نگاه میکرد. با آغاز کار دی-جی رفته رفته شمار افرادی که وارد گردونهی رقص میشدند افزون میشد. موسیقی اوج میگرفت و تکتک سلولهای من زجر میکشیدن. جلوی خودم رو گرفته بودم که کوچکترین تکونی نخورم. یه آقای نیکسرشتی هم سمت راست من دستاش تو جیب شلوارش بود. ساکت و خموش اونم به گردونه رقص خیره شده بود. دوستاش سرگرم چشمچرانی بودند و هر از گاهی بهش میگفتن که به اونا بپیونده ولی آقای نیکسرشت باز ازجاش جُم نمیخورد. یه کامبیز دیرباز نمایی هم داشت واسه خودش میچرخید و آمار دخترا رو میگرفت. دخترهای زیبا و دلربا یکی پس از دیگری وارد گردونه میشدند و هنرنمایی میکردند. یکی چرم مشکی سوراخ سوراخ پوشیده بود، دیگری گیپور مشکی روی لباس زیرش، آن دیگری با روبنده زیبایی بر چهره، تور بر تن داشت. یکیشون هم کلاه آقای پلیسی را بر سر گذاشته بود و با تازیانه پرمین خود ور میرفت. من اون میان چهکار میکردم با یه جورابشلواری پشمی و یه دامن کوتاه مدل دختر دبیرستانیها و یه تاپ سفید و رویه نازک توسی! بیشباهت به آلتپریشها نبودم.
یکیشون بود که چشمم رو گرفته بود. از لابلای گروهها و کسانی که در رفتُ آمد بودند بهدنبالش میگشتم. گمان میکنم او هم منو زیر چشمی نگاه میکرد. با آغاز کار دی-جی رفته رفته شمار افرادی که وارد گردونهی رقص میشدند افزون میشد. موسیقی اوج میگرفت و تکتک سلولهای من زجر میکشیدن. جلوی خودم رو گرفته بودم که کوچکترین تکونی نخورم. یه آقای نیکسرشتی هم سمت راست من دستاش تو جیب شلوارش بود. ساکت و خموش اونم به گردونه رقص خیره شده بود. دوستاش سرگرم چشمچرانی بودند و هر از گاهی بهش میگفتن که به اونا بپیونده ولی آقای نیکسرشت باز ازجاش جُم نمیخورد. یه کامبیز دیرباز نمایی هم داشت واسه خودش میچرخید و آمار دخترا رو میگرفت. دخترهای زیبا و دلربا یکی پس از دیگری وارد گردونه میشدند و هنرنمایی میکردند. یکی چرم مشکی سوراخ سوراخ پوشیده بود، دیگری گیپور مشکی روی لباس زیرش، آن دیگری با روبنده زیبایی بر چهره، تور بر تن داشت. یکیشون هم کلاه آقای پلیسی را بر سر گذاشته بود و با تازیانه پرمین خود ور میرفت. من اون میان چهکار میکردم با یه جورابشلواری پشمی و یه دامن کوتاه مدل دختر دبیرستانیها و یه تاپ سفید و رویه نازک توسی! بیشباهت به آلتپریشها نبودم.
سرو کله مهمان ویژه هم پیدا شد و دارو دستهی آموزش دیدهاش ریختن توی سالن. با یه شمارش سرانگشتی دریافتم که شمار دخترها کمتر از پسرهاست. یواش یواش دخترها ناپدید میشدند ولی دیری نمیگذشت که از سالن کوچک پشت بار پیداشون میشد، با لبخند مرموزی خرامان خرامان به سالن برمیگشتن. بدین ترتیب مشتری سپسین، بخت خود را آزمایش میکرد.
و من همچنان پاهای خود را در ایستار سه جابجا میکردم. آقای نیکسرشت گاهی سمت راست و گاهی سمت چپ من بود. چشمان پارسایی داشت که از روی نیکبختی من اینبار سیاه بودند. یه حسی بهم میگفت که آقای نیکسرشت بیخودی نیس که از کنار من تکون نمیخوره ولی اونقدر در کندوکاو آدمای دورُ برم بودم که حس بینوا سرکوب شد.در هر پیشهای یه سری کسان هستند که کارچاق کنن! در پیشهی این دلبرکهای بندباز هم این کسانِ کارچاقکن دست دارند و بیگمان برای سرکشی به کادر اجرایی به مکان دلخواه سر میزنن.
شگفتزده نشدم هنگامیکه دیدم چند پیرمرد سبکبال و سرخوش با چندتا از خانمهای چیرهدست درگوشی حرف میزنن و دستی به سرُ رویشان میکشن. اگرچه شوخی دستی هم میکنند و پابهپای دختران جوان میرقصن. یکی از همین پیرمردهای کارچاق کن زل زده بود به من و برایم سر و گردن میآمد. خشکم زده بود. به من دیگه چهکار داری پدر جان؟
آقای دیرباز سرراست روی یه مبل روبروی من نشسته بود و با لیوانش لاس میزد. دراین بلبشو دوسه تا بدنساز سماورشکل وارد شدند و کرشمهای ریختند. بیدرنگ سرم رو انداختم پایین تا هم خندهم رو پنهان کنم، هم چشم تو چشمشون نشم. گمان میکردم همهی مردهای دور وبرم واسم خط و نشون کشیدن. دوتا پسر ترگل ورگل که از ابتدا با هم میرقصیدن از گردونه بیرون اومدن و سرراست یکیشون اومد سمت من. نفهمیدم چی گفت ولی میشد حدس زد که خواستهاش چیه. سرم رو تکون دادم و گفتم: "نُو! نُو!"... رفت؟ چه خوب! اگه همین رخداد در کشور خودم روی میداد باید حسابی کلنجار میرفتم تا بهش بفهمونم نُو یعنی نمیخوام و خواهش میکنم دست از سر من بردارید. و من همچنان این پا و اون پا میکردم. سرانجام آقای نیکسرشت دلش رو به دریا زد و پرسید که منتظر کسی هستم. و من در کمال ناباوری گفتم که نه! چطور؟ و اینگونه بود که در میان تمام سروران حاضر در سالن بخت من به این جناب نیکسرشت با آن چشمان پارسایش دست داد. با همان زبان دست و پا شکسته بهش فهماندم که هنوز خوب نمیتوانم به زبان مادری او حرف بزنم و او نیز به زبان دست و پا شکسته انگلیسی گفت که میفهمد و ادامه بدهم. به روبرو نگریستم و دریافتم که آقای دیرباز خیره به من است. شانههایم را بالا انداختم بدین معنی که تقصیر خودت است که زودتر دست نجنباندی و به من چه دستت به من نرسید! خندیدم. او نیز خندید و با دست اشاره کرد به جای خالی بغل دستش که بیا و بشین . از ایشون پافشاری و از من رد کردن که نمیآیم. خوب آخه دلیل داشتم، یکیش این بود که چون شبیه کامبیز دیرباز بود ممکن بود که من اشتباه بگیرمش و بپرم بغلش. دیگر اینکه پاباز نشسته بود و داشت فخر میفروخت و من رو زیر و بالا میکرد که قدم چقدره و چشام چه رنگه. در آخر اینکه سزاوار نبود آقای نیکسرشت دوساعت یهلنگه پا کنارم شکیبایی کنه و من ولش کنم برم بشینم ورِ دل آقای دیرباز. بود؟
فکر کنم که آقای نیکسرشت چندان خبره نبود، چون دوستاش بهش دلگرمی میدادن و باهاش همدلی میکردن که بیشتر باهام حرف بزنه! بر آن شدیم که کمی برقصیم. چشمتون روز بد نبینه، آقای محترم نگهبان گردونه همچین چشم غرهای بهم رفت که پاهام خشک شد. نگو که آقا نگهبان هم آره! توی دلش به خودش نفرین میفرستاده که چرا اونشب سر پُسته و لام تا کام نمیتونه حرف بزنه. چه گیری کرده بودم؟
بنا به خلق و خوی درونیام به سرعت با همه گرم میگیرم و خودمونی میشم. گاهی هم بی هیچ دلیلی با برخی افراد کنار نمیآم و از همون لحظهی نخست همچو مادهشیری غرشکنان میپرم روی سرُ کلهشون.
اون شب ازون شبا بود که مرکز توجه قرار گرفته بودم و سر از پا نمیشناختم. گمان میکردم تا چند لحظهی دیگه سر من درگیر میشن و من باید بین آنها یکی را انتخاب کنم. ازسوی دیگر هیچکدامشان مرا برنمیانگیختند و تفاوتی نداشت که چه کسی برنده شود. درین خیال بودم که دوست لهستانیام به من نزدیک شد و پرسید که خوش میگذرد یا نه؟ در پایان رو به من و آقای نیکسرشت گفت که مزاحم نمیشه و من و دوستپسرم رو تنها میگذاره. اینجا بود که من خندیدم و دیدم قند توی دل آقای نیکسرشت آب شد. فرصت نشد که توجیه کنم و از روی حس بدجنسی زنانهام هیچ میلی نداشتم که رفع اتهام کنم. باز برگشتیم به همان کنج و من اینبار در ایستار دو باله استادم، کمی آزادتر.
در پاسخ به آقای نیکسرشت که مرا به نشستن فراخوانده بود، گفتم که ایستاده راحتترم، رو به من کرد و گفت:" تو دختر خیی جدیای هستی." او نیز چارهای بجز ایستادن در کنار من نداشت. بین خودمان بماند ادب این مرد مرا کشته بود. در دلم بهش خندیدم، نخستین بار بود که کسی مرا جدی نامیده بود.
رفته رفته به ساعت سهی بامداد نزدیک میشدیم. زمانیکه اگر سروران نرینهی حاضر در محفل صیدی داشتند که هیچ وگرنه باید دست میجنباندند یا بیخیال میشدند و سالن رو ترک میکردند. درین میان آقای دیرباز چندبار قلابش را در گردونه انداخت ولی هیچکدام از صیدها به دامش نیافتادند و دستانش آنچنان کش آمده بود که از پاهایش درازتر شده بود. با وقاری خاص که در آن خفیف شدنش را پنهان میکرد از روبرویم گذشت. آنقدر نزدیک که بوی دهانش را فهمیدم. تهلبخند تلخی زد و آخرین پیمانهی لیوانش را به سلامتی من نوشید و رفت. از آنجا که آقای نیکسرشت کمی به خودش امیدوار شده بود ازم پرسید که آیا کسی را درین محفل میشناسم یا نه. گفتم بجز دوست لهستانیام، خیر. دیری نگذشت که آقای دیرباز با شالُ کلاه برگشت به سالن. به من اشاره کرد که "بیا!" از من که "نمی/آم! خودت بیا!" و راستی راستی آمد. در گوشم پرسید که کجا میتواند مرا ببیند. پاسخ دادم که هیچجا. ابراز کرد که دوست دارد دوباره من را ببیند و من همچنان خنگ و سرخوش که "چرا؟" در آخر پرسید که آیا من دلم میخواهد با او دوست شوم و من که برندهی بازی بودم با فخر تمام پاسخ دادم "بههیچ وجه!!" کمی به عقب رفت. گفت باشه و مرا بوسید و رفت. همهی همنشینان نگاهشان به ما بود. به من که با او روبوسی کردم و او که دستانش را روی زمین میکشید و میرفت. ازنزدیک از دیرباز هم گیراتر بود. بهسمت آقای نیکسرشتِ خودم رفتم و بازگو کردم که آن مرد را نمیشناختم ولی گمان میکنم ایشون من را در جایی دیده بودند. چشمان پارسای نیکسرشت ریز شد و گفت که بهدلیل دلربایی من بوده و من را ستود. گرچه چرند میگفت ولی بیراه هم نبود.
دیگر وقت رفتن من نزدیک میشد. دوست لهستانیم لباسهایم را آورد. ازش سپاسگزاری کردم که شبی به یاد ماندنی را برایم رقم زده. با آقای نیکسرشت شماره و نامهایمان را رد و بدل کردیم و بوسیدیم و از در زدم بیرون. نفس عمیقی کشیدم. یادم آمد که به نگهبان پیست و دوستان نیکسرشت شبخوش نگفتم. به راهم ادامه دادم و در ایستگاه اتوبوس چشمبهراه اتوبوسهای شبانه ایستادم. ماشینی رد میشد که با دیدن من از سرعتش کم کرد. راننده چیزی گفت. باز من نشنیدم ولی احساس کردم که نیت خیری دارد و میخواهد من را بدرقه کند. تشکر کردم و گفتم همینجا خوب است. دیگر زیادی مرکز توجه بودم. کمکم داشتم به خودم شک میکردم. راننده پوزش خواست و تازه فهمیدم که نیتش همچین هم خیر نبوده. اتوبوس آمد و من سربهزیر سوار شدم. پیمان بستم که تا دم در خانه سرم را بالا نکنم و چشم در چشم کسی ندوزم. خستهتر از آن بودم که به کسی "نه!" بگویم. برای هماتاقیام بازگفتم که باید توی تاریخ بنویسن آن شبی که آسماندخت به دیسکو رفت و نرقصید.
امروز دیدم که آقای نیکسرشت با همان انگلیسی داغونش پیام گذاشته که آخر هفته چهکار میکنم؟ و من پاسخ دادم که برنامهای ندارم، شاید شهر را بگردم. او نوشت: "...."
خو چی نوشت ؟ بگو دیگه ؟
پاسخحذفشماره بدم میای با هم بریم دیسکو.
پاسخحذفمن ورشو زندگی می کنم.
دوست داشتی شبش می تونی پیشم بمونی ؛)
حامد
سلام . میخواستم سفر زمینی به لهستان داشته باشم میتونین راهنماییم کنین ممنون میشم
پاسخحذف