پنجشنبه، آذر ۳

کینه‌ای به پهنای یک سال

یه سال گذشت، گاهی هنوز همان کینه به سراغم می‌آید. اون روز هم پنجشنبه‌ بود .می‌دونستم دیگه نمی‌خواهم‌ش.بهش نگاه کردم،خواب بود،نمی‌شناختمش، واسم ناشناس بود.
ساعت سه بامداد از صدای پچ‌پچ توی هال بیدار شدم.یکی مرتب می‌گفت بزن! بزن!تورو خدا من رو بزن! بقیه بهش می‌گفتن:هیس!هیچی نگو!! حالت خوب نیس..
ابتدا فکر کردم که شاید یکی از دوستاشه که از بس مشروب خورده حالش بد شده و اون رو آورده خونه تا حالش بهتر شه و مراقبش باشه.صبر کردم... یه مرد ناآشنا اومد در اتاق خواب رو بست...نگران شدم،صدای فری رو شناختم.مرتب می‌گفت:هیس!آروم باش!
سرشب باهم تو ماشین بودیم.داشتیم می‌رفتیم خواهرش رو برسونیم. تلفنش زنگ خورد. فری دعوتش کرد که یازده به بعد دور هم جمع شن. گفتم نمیام،خودت برو. هم خسته بودم،هم می‌دونستم بدون من راحت‌تره. یادم نمیاد که با من اومد خونه یا یک‌سره رفت. دیرزمانی بود که تنهایی خانه را دوست نداشتم، با او نیز. کتاب خوندم و تلاش کردم بخوابم. هر لحظه نگران بودم که مست بیاد و به آوار من بیفته. بیزار بودم ازین سکس. گاهی خود را به خواب می‌زدم یا تنها او را ارضا می‌کردم تا آروم بگیره.
بزن! فری تورو خدا من رو بزن!
بلند شدم و توی تخت نشستم. بیشتر گوش دادم، نه ،دیگر تاب نداشتم. چیزی پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم. وااای! خدای من! خودش بود. او بود که هراسان داد میزد. فری دهانش رو گرفته بود که صدای فریادش بیش ازین بلند نشه. یه نفر دیگه هم آنجا بود که بعد از ده سال می‌دیدمش. علی!
چشماش گرد شده بود، رگهایش قرمز. علی نیز دستانش را گرفته بود تا خودش رو نزنه. علی سلام کرد و فری گفت چیزیش نیس، زیاد مشروب خورده.
مدتی بود که خواب نداشت،هراسان بیدار می‌شد.مرتب دلشوره داشت و نگران بود. همیشه احساس دلهره از دست دادن چیزی را داشت. با من در میون گذاشت، به پیشنهاد من و خانواده‌اش پیش یک روانپزشک رفت و داروی آرامبخش گرفت. پیاپی نمی‌خورد و من هم دیگه خسته شده بودم بس که گوشزد کرده بودم. آخرین باری که مشروب خورده بود سردرد بدی گرفته بود. بهش گفته بودم که ممکنه دارو و مشروب با هم ناسازگار باشند ولی گوش نمی‌داد. فری می‌دانست که قرص‌های آرامش‌بخش می‎‌خوره.  به فری سپرده بودم که زمانی که باهم هستند جلوی مشروب خوردنش را بگیره.
 فری گفت جلوتر نیا. نمی‌خوام ببینه تورو،ممکنه بدتر شه. پاهام قفل شد. توی چشای فری نگاه کردم. خشمی از درون فشارم می‌داد، به زور گفتم: فری تو می‌دونستی نباید مشروب بخوره..فری من به تو گفته بودم. تو می‌دونستی...
نمی‌توانستم حرکت کنم. سرم داغ کرده بود و تنم یخ. او همچنان فریاد می‌کشید بزن منو! میگم بزن! فری تو رو جون مادرت بزن! بزن تو گوشم! بعد روشو می‌کرد سمت علی و می‌گفت: علی تو بزن! نوکرتم بزن! یهو داد می‌زد: بهت میگم بزن دیگه! دِ یالا بزن!
فری یواش میزد تو صورتش میگفت بیا ! زدم،خوبه؟ 
تلاش می‌کرد دستاش رو آزاد کنه. تا یه آن رهاش می‌کردن خودش رو می‌کوبید به مبل و می‌زد تو سر خودش.
تاب نیاوردم و به فری گفتم لختش کنین ببرینش زیر دوش آب سرد. به سختی لباس‌هاشو در آوردن. هردو زورشان زیاد بود ولی نمی‌تونستن بلندش کنن. فری هم لخت شد و به من گفت برو تو اتاق. رفتم ودر رو بستم. همون‌جا نشستم پشت در. نترسیده بودم، برآشفته بودم. یکباره صدای زمین خوردن یکی از داخل حمام بلند شد. نمی‌خواستم بفهمم چه شده، همچنان نشستم. ذهنم خالی و خالی‌تر میشد. صدای بهم خوردن درهای کابینت، پر کردن لیوان از یخ، گفتگوها ، حتی صدای برهم ‌خوردن دندان‌هایش از شدت سرما را می‌شنیدم ولی توان بلند شدن نداشتم.
علی پشت‌سر هم قربون صدقه‌اش می‌رفت و می‌گفت: داداش جون من یواش‌تر! نکن! ببین داره ازت خون میاد! صدای فری بود که بهش فحش میداد: پدرسگ! ببین چه بلایی سر خودت آوردی؟ لبت چاک خورده داره خون میاد.
پس خودش بود که زمین خورده بود. بلند شدم. به سختی نفس می‌کشیدم. در رو باز کردم. همه جا کم‎وبیش خیس و خونی بود. فری یه کیسه یخ دستش بود وتلاش می‌کرد روی بخشی از صورتش بگذاره. رفتم جعبه باندها را برداشتم و به سمتش رفتم. به چشمانش خیره شدم. برآمده بود و داشت از کاسه بیرون میزد. مدام سرش رو تکون می‌داد. لب‌هاش سفید شده بود. چشمش به من که افتاد از حرکت ایستاد. هیچ حسی نداشتم، مانند دختری که یخ تو چشمش فرو رفته بود و مهرورزی فراموشش شده بود نگاهش می‌کردم. فری همچنان فحش می‌داد و صورتش رو تمیز می‌کرد. هیچ نگفت، یا بهتره بگم نمی‌شنیدم که چی می‌گه. 
فری گفت اینجوری نمیشه، باید ببریمش اتفاقات یه سِرُم بزنن،حالش بهتر میشه. چیزی نداشتم بگم. واسه من دیگه فرقی نداشت. رفتم و کلاه ولباس واسش آوردم. فری هم لباسش رو پوشید و گفت تو بگیر بخواب. کشان‌کشان بردنش. پیش از رفتن برگشت و نگاهی به من انداخت. 
موبایلش جا موند. به سراغش رفتم. ناخواسته رمزش را برداشته بود. پاسخ‌ها، پیام‌ها. می‌خواندم و او در جلوی چشمام رنگ می‌باخت. تا اینکه یکجا ناپدید شد. به اتاق برگشتم. به تخت نگاهی کردم و لبه‌ی آن نشستم.
در رو باز کردن و تن بی‌جانش را روی کاناپه رها کردن. تنها سخنی که گفتم این بود: برید! از اینجا برید! فری برو!
بیرونشون که کردم دیدم سرش رو سمت من چرخونده و نگام می‌کنه. بهش گفتم برو رو تخت بگیر بخواب. خواست بلند بشه که نتونس.کمکش کردم . زمانیکه دیدم می‌تونه راه بره ولش کردم.مانند همیشه، آب خورد و رفت سمت اتاق‌خواب. خوابید روی تخت. نشستم کنارش. به صدای نفس‌هاش گوش دادم. هنگامی‌که آرام شد و صدای نفس‌هاش مرتب شد، از اتاق زدم بیرون. موبایلش رو هم با خودم بردم تو اتاق مهمان. ساعت پنج و نیم صبح بود. تلاش کردم بخوابم. پس ازسه ساعت صدای پایش رو شنیدم که توی خونه راه می‌رفت. حدس زدم که به دنبال من می‌گرده.
بارها دیده‌ بودم زمانی که بیش از حد مشروب می‌خورد، فردای آن روز چیزی به یاد نداشت. بارها ازم می‌پرسید که چی گفته یا چه کار کرده. بارها کارهایی کرده بود که پس از اینکه برایش بازگو می‌کردم شرمسار میشد. 
در اتاق رو باز کرد،خیالش راحت شد که من هستم.باز راه رفت. گمانم از دیدن آشفتگی‌های خونه و لکه‌های خون وحشت کرده بود، چیزی به یاد نداشت. به درون اتاق آمد و کنار تخت زانو زد. چشمم به بخیه چانه‌اش افتاد.
پرسید چی شده؟ چرا خونه اینجوریه. گفتم خسته‌ام، بذار بخوابم. دیشب اصلن حالت خوب نبود.
لخت بود. چشمش به موبایلش افتاد که بالای سر من بود. لرزید. گفت: چرا اینجا خوابیدی؟ گفتم ساکت باش. بعدن حرف می‎‌زنیم. تو دیشب داشتی می‍مُردی. دهانش را باز کرد چیزی بگوید. انگشت اشاره‌ام را روی لبانم گذاشتم که هیس! خودش را کنار من جا کرد. در خودش مچاله شد و خوابید. خسته‌تر از آن بودم که بگویم اینجا نخواب. ساعتی دیگر به نفس کشیدن‌هایش گوش دادم. آرام بلند شدم. بیرون رفتم. روی مبل نشستم. به جایی که دیشب افتاده بود خیره شدم. نگاهی به دورتادور خانه انداختم. ساعت نه ونیم صبح بود. چهارزانو روی مبل خشکم زد. تنها یه فکر تو سرم می‌چرخید. دیگر به این زندگی هیچ دلبستگی نداشتم. لباس پوشیدم و شال به سر کردم. برای آخرین بار نگاهی به اتاق انداختم. نوشتم: قصه تمام شد. کاغذ رو روی پیشخوان گذاشتم.
می‌دونستم دیگه نمی‌خواهم‌ش.بهش نگاه کردم،خواب بود،نمی‌شناختمش، واسم ناشناس بود. در رو بستم و خانه‌ام را ترک کردم.
یه سال گذشت، گاهی هنوز همان کینه به سراغم می‌آید. اون روز هم پنجشنبه‌ بود و امروز بعد از یک سال توانستم بند به بند بنویسم.



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر