یکشنبه، آبان ۱۵

آدمیزاد و من - قسمت دوم

آدمیزاد و من
تا اینکه یه شب دیگه باز دور هم جمع شدیم. تولد دوستی بود که کمتر دیده بودمش. بساط رقصیدن برپا بود و من هم شهره آفاق. می‌رقصیدم و نگاه سنگینش را حس می‌کردم. باز نمی‌توانستم درون چشمانش خیره بشوم . نشسته بود و هر از گاهی دست می‌زد. فهمیدم که اهل رقص نیست ولی از تماشایمان لذت می‌برد. آن شب به دود کردن سیگار کنار پنجره و لم دادن روی کاناپه گذشت. سرد خداحافظی کردیم وگرم دستان یکدیگر را فشردیم.
دیری نگذشت که از سوی دوستم برای دیدن تاتری به پیشنهاد او دعوت شدم .آمد،دیدمش که در تاریکی بلند شد و خود را سینه خیز به ردیف اول رساند. صحنه و او....عجیب بود آنجا هم سنگین دست می‌زد، سنگین راه می‌رفت و سنگین می‌خندید...نقدها شروع شدند و ذهن درهم من به دنبال بهانه‌ای برای نزدیک شدن به او خالی شده بود.هیچ حرفی نداشتم؛مبادا که دوست دخترش در میان جمع باشد و من بی‌خبر. به پیشنهاد دوستان برای ادامه بحث به رستوران رفتیم. من درحال مرور کردن تاتر و تکه کلام‌های بازیگران خاموش نشسته بودم که گفتمان شروع شد، سوالی پرسید، برای اولین بار خیره شدم و درون چشمانش را دیدم،تا تهِ ته چشمانش...زلال بود. چشمان درشتی که فروغ نداشت. بی تاب شدم، به ترفندی شوخی کردم،خندید ولی به نرمی. لحظه خداحافظی با استفاده از همان شوخی به من نزدیک شد و دستم را گرفت.پله‌=ها را یکی یکی و آهسته بالا رفتیم.فهمیدم او نیز مایل است زمان را کش بدهد. خودم را رها کردم و محو لمس دستش شدم.
درون دستانش چه چیزی قایم کرده بود؟نمی‌دانم.حال عجیبی داشتم! چرا اینقدر برایم مهم بود؟ من که با ده‌ها نفر خوابیده بودم، در بغل صدها نفر خندیده بودم  و هزاران نفر را بوسیده بودم. پس این له له زدن از برای چه بود؟
از آن شب به بعد پیام‌ها شروع شد، قرارها شکل گرفت و بوسه‌ها رنگ. 
اولین بوسه کجا شکل گرفت؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر