از بچگی همیشه با نیازهام مشکل داشتم.هیچگاه به درستی نفهمیدم کِی گرسنهام! کِی وقت خوابه! خوبه که پوشاک بدست مادر و کاشانه بدست پدر گرامی فراهم شده بود وگرنه ...!! سالها بهدرازا کشید تا فهمیدم که بیحالی ناشی از گرسنگیست و چرندگویی از نشانه های کمخوابی. فیلم "نیاز" داوودنژاد آغاز آشنایی من با نیازهایی بود که ازشون بیخبربودم. مثل نیاز به یک دوست، به کار، به پول.
درست نمیدونم به خاطر تربیت مادرم بود یا چیز دیگر که بههیچوجه نیاز به دوست داشتن یا دوست داشته شدن رو حس نکردم.هیچ دوست خودمانی نداشتم. ولی شگفت از پسران بیزار بودم. بیشتر درتلاش آزارشون بودم تا بدست آوردن دلهایشان.
یادم نمیآید که مهمانی دخترانهای رفته باشم یا بدون اجازه مادرم از خونه بیرون رفته باشم. آن زمان پنداشتهای من در زمینه سکس به دیدن فیلمها بسنده میکرد. در حسرت یک بوسه و لمس یک تن بودم. یادم نیست از چه سنی حس کردم از درون گرم میشوم و نمیتوانم از صحنه چشم بردارم. خیالپردازی میکردم و فردا برای همکلاسیهام تعریف میکردم.دوران راهنمایی بود که یه روز مربی پرورشی صدایم زد که همراه بچهها به استادیوم نروم،"بمون به من کمک کن." {من و کمک!!! کم و بیش در هیچکدام از مناسبتهای همگانی آن دوران شرکت نمیکردم.} به اتاق فراخوانده شدم تا دستور نشستن داده شد. خودش نیز بهگونهای نشست که پشتش به من باشد.سرش را پایین انداخت و پرسید:" تو برای ساره چه چیزی تعریف میکنی؟" {ساره اسم همان دختری بود که از خیالپردازیهای شبانهام برایش تعریف میکردم} در ادامه گفت که ساره همه چیز را برایش تعریف کرده و شروع کرد به بازجویی از من : " پدر و مادرت با هم زندگی میکنند؟".-.-.-بله خانم!
در خانه شما مهمانی شبانه برگزار میشود؟ .-.-.-نه خانم!
در خانه ویدیو دارید؟.-.-.-نه خانم!
با کسی رابطه داری؟.-.-.-نخیر خانم!
در فامیلتان پسر دارید؟.-.-.- بله ، ولی در شهر دیگری هستند. سالی یکبار میآیند.
پس این کیست که دربارهاش با ساره صحبت می کنی؟ باهاش هم خوابیدی؟.-.-.-هیچکس خانم. همش خیاله.از خودم درمیارم.
خیال نیست، باید یه جا دیده باشی؟ تعریف کن ببینم چیا گفتی بهش؟ از سیر تا پیاز...؟
خانم به خدا ما اصن ویدیو نداریم. اگر خونه مادربزرگ یا خان عمومون بریم اونجا فیلم میگذارن ما هم همراه مامانمون میشینیم نگاه میکنیم.همه میدونن به خدا. مامان هم میدونه....
یادم نمیآید که مهمانی دخترانهای رفته باشم یا بدون اجازه مادرم از خونه بیرون رفته باشم. آن زمان پنداشتهای من در زمینه سکس به دیدن فیلمها بسنده میکرد. در حسرت یک بوسه و لمس یک تن بودم. یادم نیست از چه سنی حس کردم از درون گرم میشوم و نمیتوانم از صحنه چشم بردارم. خیالپردازی میکردم و فردا برای همکلاسیهام تعریف میکردم.دوران راهنمایی بود که یه روز مربی پرورشی صدایم زد که همراه بچهها به استادیوم نروم،"بمون به من کمک کن." {من و کمک!!! کم و بیش در هیچکدام از مناسبتهای همگانی آن دوران شرکت نمیکردم.} به اتاق فراخوانده شدم تا دستور نشستن داده شد. خودش نیز بهگونهای نشست که پشتش به من باشد.سرش را پایین انداخت و پرسید:" تو برای ساره چه چیزی تعریف میکنی؟" {ساره اسم همان دختری بود که از خیالپردازیهای شبانهام برایش تعریف میکردم} در ادامه گفت که ساره همه چیز را برایش تعریف کرده و شروع کرد به بازجویی از من : " پدر و مادرت با هم زندگی میکنند؟".-.-.-بله خانم!
در خانه شما مهمانی شبانه برگزار میشود؟ .-.-.-نه خانم!
در خانه ویدیو دارید؟.-.-.-نه خانم!
با کسی رابطه داری؟.-.-.-نخیر خانم!
در فامیلتان پسر دارید؟.-.-.- بله ، ولی در شهر دیگری هستند. سالی یکبار میآیند.
پس این کیست که دربارهاش با ساره صحبت می کنی؟ باهاش هم خوابیدی؟.-.-.-هیچکس خانم. همش خیاله.از خودم درمیارم.
خیال نیست، باید یه جا دیده باشی؟ تعریف کن ببینم چیا گفتی بهش؟ از سیر تا پیاز...؟
خانم به خدا ما اصن ویدیو نداریم. اگر خونه مادربزرگ یا خان عمومون بریم اونجا فیلم میگذارن ما هم همراه مامانمون میشینیم نگاه میکنیم.همه میدونن به خدا. مامان هم میدونه....
بدین سان بود که نخستین اعتراف(به زبانآوری)های من در برابر یک بازپرس با تمام ریزگیها شکل گرفت و همانجا بود که پی بردم در برابر بازجویی ناتوانم و بیدرنگ همه چیز را لو خواهم داد.ماجراها را یکی پس از دیگری شرح میدادم.اتاق ساکت بود و مربی موبهمو گوش میداد.فکر کنم که برخی صحنهها را عوض کردم، شاید با آبوتابتر تعریف میکردم.(گمانم خوشش آمده بود) دیگر با ساره دوستی نکردم و هیچ حرفی بهم نزدیم. نه سلامی، نه لبخندی. ازش نپرسیدم چرا؟ هرچه بود گذشت تا یه روز که مادرم را در مدرسه دیدم.رنگم پرید.خانم مربی پرورشی با مادرم در دفتر مدرسه حرف میزدند. پیشاپیش تنبیه رابه جان خریده بودم.بر خلاف آنچه میپنداشتم مادرم چیزی به روی خودش نیاورد.
بزرگ و بزرگتر شدم.. بوسیدن آموختم و لوندی پیشه کردم ولی همچنان چیزی درون من نهیب میزد که دختر بمان! پیشتر نرو،تا همینجا کافیست...نه! دست نزن!
ولی زودگذر بود. نیاز به سکس در من شعله میگرفت و تنم هر بار داغتر میشد. نیاز به سُر خوردن یه دست توی برجستگیهای تنت، نیاز حس خیسی یه لب پشت گردنت، نیاز شنیدن زمزمههای اون وقتی که چشماش به دهنت دوخته شده، نیاز گره خوردن و به هم پیچیدن و خندیدن، نیاز زندگی برای داغی نفسش میان گودی سینههات، زندگی برای برق چشماش وقتی که سرمستی تو رو میبینه، زندگی برای نیازهای اون و خودت.
به مرز سی نزدیک میشوم و دیگر میدانم که نیاز چیست. چندیست که خودم از پس نیازهای خودم برمیآیم ولی چندان دلچسب نیست. به تنبلی عادت کرده بودم.
ولی زودگذر بود. نیاز به سکس در من شعله میگرفت و تنم هر بار داغتر میشد. نیاز به سُر خوردن یه دست توی برجستگیهای تنت، نیاز حس خیسی یه لب پشت گردنت، نیاز شنیدن زمزمههای اون وقتی که چشماش به دهنت دوخته شده، نیاز گره خوردن و به هم پیچیدن و خندیدن، نیاز زندگی برای داغی نفسش میان گودی سینههات، زندگی برای برق چشماش وقتی که سرمستی تو رو میبینه، زندگی برای نیازهای اون و خودت.
به مرز سی نزدیک میشوم و دیگر میدانم که نیاز چیست. چندیست که خودم از پس نیازهای خودم برمیآیم ولی چندان دلچسب نیست. به تنبلی عادت کرده بودم.
من این نوشته را قبلن توو پلاس دیده بودم، نمی دونستم تو نوشتی. خیلی عالی بود.
پاسخحذف