رویهم رفته دوبارِ دیگر دیدمش. در نخستین دیدار که با ذوق و شوق لباس شب پوشیدم از سر کار با جین و تیشرتی که نیمیش از شلوارش بیرون زده بود به دنبالم آمد. همهی دیدار آنشب ما در چرخیدن درمرکز شهر و پیداکردنِ جایِ پارک گذشت. سرانجام به کافهای بسنده کردیم و آبجو به دست مردم را تماشا کردیم. لیوان دوم را سفارش داد و من نفهمیدم که از کی و کجا! مبادیِ آداب شده بودم که بجای مشروب آب خواستم. شاید از ترسم بود که نکند خدایِ ناکرده مست شوم. او مینوشید و حرف میزد و من در تلاش بودم که به آن چشمان آسمانی بنگرم و غرق نشوم. بناچار نگاهم را تا به روی دهانش پایین کشیدم و میخ را روی لبهای باریکی که به سیگار عادت کرده بود، کوبیدم.
شب دوم به صرف نوشیدن و تماشای فوتبال در یک پاب فراخوانده شده بودم. در تمرین فوتبال تیمِ نخست شهرشون آسیب دیده بود و سخت میلنگید. داستان در حال شکلگرفتن بود؛ با پیشینه چند چتِ کوتاه، کنارِ یکدیگر روی کاناپه لم داده بودیم. دستش را دور گردنم انداخته بود و از درد پا ناله میکرد و من مانند عروسکی بیاحساس آبجویم را مزهمزه میکردم. هرچه خودش را بیشتر لوس میکرد تا شاید دستِ نوازشی به پایِ پیچخوردهش بکشم، بیشتر در عالم هپروتَم از مستیِ آبجو فرو میرفتم. از ناله کردن که ناامید شد، با ترفندِ قدیسان به نوازشم پرداخت و منِ گربهصفت هم بیشتر خودم را در گودی بغلش جا کردم. وای چه حال خوشی! پشت گردنم، سرشونههام و رانهام حسابی مستِ نرمنوازشهاش شده بود. اصن دوست نداشتم به سرگشتگیِ پشت این همه مهرورزی فکر کنم. با همان پای لنگان دست در کمر از پاب بیرون آمدیم و سوار ماشین شدیم. دستی به فرمان و دست دیگری میان پاهایم گذاشت. به راه که افتاد یه ریز حرف میزد و من نیمیَم سبک در فلک و نیمی دیگر، سنگین در صندلی نفس میکشید. به حرفهایش گوش نمیدادم و در دل میخواستم زودتر کار را یکسره کند. به یکباره ماشین را نگه داشت و من در رویای خم شدن به سمتم و بوسیدنِ لبانم و درهم گره خوردن بودم که بی هیچ حرفی پیاده شد و به پشتِ ماشین رفت. به یکباره آن نیمی که در فلک بود با صدای شرشر آب با مخ به کاپوتِ ماشین خورد. دیدم که زیپ را باز کرده و درحالِ نشانهگیری پیشابِ مبارک به سرِ سبزِ چمنهای خوابیده ست. طفلی نیمهی با مخ به زمین بازگشته، کشان کشان خودش را به نیمه دیگرم رساند و سرکوب شد. با چشمانی از کاسه بیرون زده شنیدم که میگفت اینجا پیدا کردن سرویس بهداشتیِ همگانی کارِ دشواری نیست. بی هیچ درنگی ازش خواستم من را به منزل برساند و بهانه کردم که فردا منِ بیکارالدوله کار واجبی دارم. روبروی خانه که رسیدیم دستش را روی قفل کمربند صندلی گذاشت تا مانند بارِ پیشین خشک و خالی ازش جدا نشوم. درست همانگونه که میپنداشتم سرش را به آرامی نزدیک کرد و آن لبهای معتاد به سیگاری که اینبار مزه آدامسِ خرسی میداد را روی لبهایم کاشت. دستم به آرامی به سوی دستگیره در میرفت که تسلیمِ بوسههای نرم و کاردانش شدم.به دشواری و دلربایی خودم را جدا کردم و با مهر از میزبانیِ آن شب سپاسگزاری کردم. آن شب خرمست از بوسهها و خیس از شهوت، لای رختخوابم گم شدم.
چندروز بعد بدونِ هیچ پیشزمینهای نوشت که میخواهد اتاقی در یک هتل کرایه کند، بیدرنگ پنجرهی چت را بستم و برآن شدم که دیگر تسلیم زلالیِ چشم کسی نشوم. این خواستهم وپایانِ داستان من و مردی با چشمان آسمانی وامدارِ آن پیشآبِ سربارست که بیهنگام سرازیر شد. حال بماند تا چه اندازه توانستم سرِ حرفم بایستم!
چندروز بعد بدونِ هیچ پیشزمینهای نوشت که میخواهد اتاقی در یک هتل کرایه کند، بیدرنگ پنجرهی چت را بستم و برآن شدم که دیگر تسلیم زلالیِ چشم کسی نشوم. این خواستهم وپایانِ داستان من و مردی با چشمان آسمانی وامدارِ آن پیشآبِ سربارست که بیهنگام سرازیر شد. حال بماند تا چه اندازه توانستم سرِ حرفم بایستم!
خوبی وبلاگت به اینه که دروغ نمی گی . یعنی کم دروغ می گی. اگه با همین روش ادامه بدی خوبه . به یه جا هم آدم میرسه که اینقدر ذوق اینو داره که وبلاگشو آپ کنه که از خودش جفنگ می سازه یا سعی میکنه زندگیشو دراماتیک ببینه . امیدوارم این جوری نشی.
پاسخحذفسپاس از دیدگاهت ، راستش منظورت رو از کم دروغگویی یا ذوقِ جفنگ سازی رو نفهمیدم.
حذفمانا مانی.
زیبا مینویسی!!!! اما آیا مسائل دیگری جز روابط برای نوشتن یافت نمیشود؟ دغدغه ای دیگر؟ حیف از این قلم... کاش بیشتر و متنوع تر مینوشتی!
پاسخحذفسپاس از دیدگاهت دوست عزیز، همانگونه که در سربرگ آمده این وبلاگ روایتگر دخترانِ زمینی ست، بدرستی زمینی.
حذفچرا حیف؟ دلواپسی جنسی هم یکی از دغدغههای دختران و بانوان ست. چرا نباید به این دلواپسی پرداخت؟
باید پرداخت. بپردازیم... اما نه همیشه! نطر شخصیست. حیف از این جهت که کاش از دغدغه های دیگرتان نیز مینوشتید. چرا که روان و زیبا می نویسید.
حذف